829

ساخت وبلاگ
من نه شاعرم نه نویسنده . نه می‌شوم . شاعرها و نویسنده‌ها از همه‌چیز می‌نویسند . از همه‌چیز می‌نویسند و از نوشتن‌شان نان می‌خورند . من امّا فقط از تو می‌نویسم . فقط از تو می‌نویسم و با نوشتن‌ام خون دل می‌خورم .

{ فرشید فرهادی }

[email protected]

829...
ما را در سایت 829 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : manomoham1 بازدید : 79 تاريخ : پنجشنبه 13 بهمن 1401 ساعت: 16:05

من که خودم میگم حالم خوبه. ولی وقتی روزی سه بار دور و بری‌هات ازت بپرسن "خوبی الان؟ چته؟ خوبی؟" .. کم‌کم شک می‌کنی به اینکه واقعا خوبی؟ واقعا؟ یه چیزی هست حتما. یه جای کار می‌لنگه. من می‌لنگم. دارم بهترین تلاشم رو می‌کنم ولی بازم می لنگم. خدایا .. میشه یه مدت انسان نباشم؟ انسان بودن سخته. میشه چند روز، درخت باشم؟ پرنده؟ ماه؟ یه تیکه سنگِ سرگردون تووی فضا؟ یه ماهیِ ناشناخته توی گودال ماریانا؟ یه شخصیتِ خیالی توی یه رمان زرد؟ سیم شارژرِ یه نوکیا ۱۰۵؟ یه نوتیفکیشن توی اینستا؟ یه خط از لیریکِ یه آهنگِ دوزاری؟ هرچی .. هرچی جز انسان. انسان بودن، درد داره. رُس آدم رو می‌کشه. + نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید 829...
ما را در سایت 829 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : manomoham1 بازدید : 89 تاريخ : پنجشنبه 13 بهمن 1401 ساعت: 16:05

سعی می‌کنم به روی خودم نیارم. سعی می‌کنم اهمیت ندم و تظاهر کنم مهم نیست ولی .. راستش خیلی مهمه. خیلی سختمه. خیلی اذیتم. بس نیست دیگه؟

+نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی|نظر بدهید

829...
ما را در سایت 829 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : manomoham1 بازدید : 111 تاريخ : شنبه 1 بهمن 1401 ساعت: 18:14

تو من را تغییر دادی. من آدمِ ایموجی گذاشتن در پیام نبودم‌. من آدمِ "اول خودم پیام میدم" نبودم. من اصلا آدمِ سر صحبت باز کردن نیستم. آدم تلاش کردن برای مرد نیستم. تا الان تنها سر کرده بودم و راضی بودم تا آن روز که در آمفی تئاتر دیدمت. سرم در حال چرخیدن بود که نگاهم خورد به نیم‌رخت. اولین فکری که به ذهنم رسید این بود "چقدر دلنشین". تااینکه کسی کنارت نشست. دوست داشتم بروم گوش بغل دستی‌ات را بپیچانم و بگوییم جلوی دیدم را نگیر. ولی نشد. پیش نظرت کار درستی نبود پیچاندن گوش کسی. چشمانت داستانش جداست. آن دو دریچه‌ای که زیر قامتِ ابروانت نشسته و انتها ندارند، آنقدر زیباست که دلم نمی‌خواهد نگاهم را ازشان بگیرم. ولی من .. خداوندگارِ ارتباط چشمی، آن روز که خیره نگاهم می‌کردی، نگاهم را از چشمانت گرفتم و کوبیدم کفِ زمین. یادم رفت چه می‌گفتم. خجالت کشیدم. بخاطرت کارهایی می‌کنم که از روتینِ زندگی‌ام جداست. اگر فرمان را داده بودم دستِ قلبم تا الان زنگت زده بود و فریاد میزد "خوبی؟ چرا جوابم را ندادی؟". صدبار از فاطمه و ندا پرسیدم، "بهش بگم؟ بهش بگم؟" گفتند صبر کن. عجله نکن. اگر من فردا مُردم چه؟ اگر مُردم و دستم از قبر بیرون ماند چه؟ خاکِ روی قبرم تپه می‌شود از حجم احساسی که دفن کردید. که دفن کردم. که بخاطرِ "صبر داشته باش" به تو نگفتم. 829...
ما را در سایت 829 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : manomoham1 بازدید : 70 تاريخ : شنبه 1 بهمن 1401 ساعت: 18:14

فردا می‌بینمت. نه اینکه تو اینگونه می‌خواهی. یا حتی من. بخاطر یکی بودنِ یکی از روزهای برنامه‌هایمان است. که تصادفی‌ست و هیچ چیزی برای دل‌خوش کردن وجود ندارد. انگار که همه حواسشان را جمع کرده‌اند که من حتی یک درصد هم امیدوار نشوم. از بحث دور نشویم. فردا می‌بینمت؟ اگر خوش شانس باشم؟ یا بدشانس؟ مرا می‌بینی؟ چشمت دنبالِ قامتِ بلندم هست؟ مرا اگر دیدی، یادِ چیزی می‌افتی؟ مثل من، دلت خالی می‌شود؟ مثل وقتهایی که در جاد یکهو ماشین می‌افتد توی سرازیری. دلت آن شکلی می‌شود؟ صورتت داغ می‌شود و دست‌هایت یخ؟ برایت مهم هست؟ چرا نافِ من را با نرسیدن بریده‌اند؟ حقم نیست؟ بخدا که هست‌. خسته‌ام. از تو خوشم می‌آید. تو هم همین حس را داشتی. نداشتی؟ گیجم می‌کنی. من گیج بودن را دوست ندارم. علافِ تو بودن خودش یک نوع کار است ولی .. یک لنگه پا نگهم ندار. 829...
ما را در سایت 829 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : manomoham1 بازدید : 67 تاريخ : شنبه 1 بهمن 1401 ساعت: 18:14